جزتو

نظر

گفتو گوى دختر عاشق با خدا ..........

دیشب هنگامی که دلم بسیار شکسته بود از نامردی های این مردم آدم نما

سرم را گذاشتم روی پاهای خدای مهربانم و آهسته گریستم

دستش را لای موهایم کردو بهم گفت دخترکم از چه ناراحتی بگو

بگو میخواهم مرحم دردت باشم بگو می خواهم سنگ صبورت باشم

دستانش را بوسیدم و گفتم خدای من قلبم را شکستند روحم را آزار دادند

و بی شرمانه به من ظلم کردند .

او خم شد و پیشانیم را بوسید و گفت عزیزم ناراحت نباش آنها قلب من را هم شکستند

منی که خدای آنهایم منی که بهترین ها را بهشان دادم مشکلی نیست

مانند من صبور باش ببین و ساکت باش بسپارشان به زمان

که این نیز میگذرد .

نمیدانستم چه بگویم بلند شدم و محکم بغلش کردم و گفتم

خدایا اگر تو را نداشتم چه میکردم در این دنیای نامردی ها

اگر تو کنارم نبودی چگونه می توانستم این همه خیانت را تحمل کنم

خدای مهربانم دوستت دارم .

او نیز درحالی که من را محکم در سینه خود میفشرد گفت

عزیز دلم من هم تو را دوست دارم حال در آغوش من بخواب تا تمام

غمهایت را فراموش کنی .

و من در آغوش گرم و مهربان او بخواب رفتم و دیدم واقعا وقتی او هست