دیشب هنگامی که دلم بسیار شکسته بود از نامردی های این مردم آدم نما سرم را گذاشتم روی پاهای خدای مهربانم و آهسته گریستم دستش را لای موهایم کردو بهم گفت دخترکم از چه ناراحتی بگو بگو میخواهم مرحم دردت باشم بگو می خواهم سنگ صبورت باشم دستانش را بوسیدم و گفتم خدای من قلبم را شکستند روحم را آزار دادند و بی شرمانه به من ظلم کردند . او خم شد و پیشانیم را بوسید و گفت عزیزم ناراحت نباش آنها قلب من را هم شکستند منی که خدای آنهایم منی که بهترین ها را بهشان دادم مشکلی نیست مانند من صبور باش ببین و ساکت باش بسپارشان به زمان که این نیز میگذرد . نمیدانستم چه بگویم بلند شدم و محکم بغلش کردم و گفتم خدایا اگر تو را نداشتم چه میکردم در این دنیای نامردی ها اگر تو کنارم نبودی چگونه می توانستم این همه خیانت را تحمل کنم خدای مهربانم دوستت دارم . او نیز درحالی که من را محکم در سینه خود میفشرد گفت عزیز دلم من هم تو را دوست دارم حال در آغوش من بخواب تا تمام غمهایت را فراموش کنی . و من در آغوش گرم و مهربان او بخواب رفتم و دیدم واقعا وقتی او هست |