جزتو

نظر

 نمی دانم چرا حیران در این دنیای خاموشم  

 
   چه دنیایی است یا رب من نمی دانم  
  
   تمام مردمش با این خیال خام درگیرند  
 
   که فردا باز خواهد شد در دنیا به سوی دشت خوشبختی  
 
   نمی دانم چرا رنگ طلوع صبح خونین است  
 
   و شاید که دل خورشید هم از دست غم خون است  
 
   نمی دانم چرا مهتاب بی نور است  
 
   دو چشم عاشق شب هم  
 
   در این ظلمت کده کور است  
 
   نمی دانم ستاره با کدام امید بیدار است  
 
   و بردامان شبها نقره می پاشد  
 
   نمی دانم پرنده با کدام امید  
 
   سر داده چنین آواز شادی را  
 
   شقایق با چه امیدی به روی صبح می خندد  
 
   نمی دانم کدامین شور من را زنده می دارد  
 
   نمی دانم چرا وقتی تمام عشق من در خاک خوابیده  
 
   چرا من باز بیدارم وشعر زندگی را زنده می دارم  
 
   نمی دانم چرا وقتی تمام عشق من تا دور کوچیده  
 
   به امید کدامین عشق می مانم  
 
   ولی من خوب می دانم که عشق زندگی بالاتر از اینهاست  
 
   ولی من خوب می دانم پرنده با چه عشقی  
 
   اینچنین سرمست می خواند  
 
   شقایق با چه امیدی به روی صبح می خندد  
 
   ستاره با کدام امید بر دامان شبها نقره می ریزد  
 
   امید زندگی برترازهر چیزی ست  
 
   امید زندگی بالاتر   

  

 

 

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی ست

ببین مرگ من را در خویش

 که مرگ من تماشایی ست

مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن

دروغین بودم از دیروز مرا امروز تماشا کن

در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما

همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم

دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم

گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم

به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند

همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند

به سوی اوج ویرانی پل پرواز من

پیش به سوی خدا