آورده اند که روزی استادی در مدرسه مشغول تدریس بود،
بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد .
استاد در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع)
سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد
و آن سه مطلب بدین نحو است :
اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد
و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن
است آتش او را معذب نماید!!؟.دوم آنکه می گوید خدا را
نتوان دید ، حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود.
پس خدا را باچشم می توان دید!!!
سوم آنکه می گوید هر کسی مسئول خود است که خودش اعمال
را به جا می آورد، حال آنکه تصورو شواهد بر خلاف این است.
یعنی عملی که از بنده ای سر میزند از جانب خداست و ربطی به
بنده ندارد!!!چون استاد این مطالب را گفت بهلول کلوخی از
زمین برداشت و به طرف استاد پرتاب نمود
که از قضاآن کلوخ به پیشانی او خورد و او را سخت ناراحت نمود و
سپس بهلول فرار کرد .شاگردان آن استاد عقب او دویده و او را گرفتند و
چون با خلیفه قرابت داشت او را نزدخلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد استاد را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون استاد حاضر شد بهلول به او گفت: از من
چه ستمی به تو رسیده ؟ استاد گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای
و پیشانی و سر من درد گرفت.بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان
دهی؟استاد گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟بهلول جواب داد تو خود
می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع)
اعتراض می نمودی و می گفتی :
چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید!
و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی
کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ ازجنس خاک است و تو هم
از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود اذیت دیدی؟!
و مطلب سوم خود گفتی که
افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی ومرا
پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی.
آن استاد چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده
و از مجلس خلیفه بیرون رفت .