یکروز مردی با خدا قرار گذاشت تا خدا به خانه او بیاید ،
زنگ خانه به صدا درآمد مرد باخوشحالی دوید ودر راباز کرد
زنگ خانه به صدا درآمد مرد باخوشحالی دوید ودر راباز کرد
دید یک فقیری دم در است واز او کمک میخواهد مرد با عصبانیت اورا رد کرد
وگفت که منتظر خدا هستم ، برای بار
دوم بعداز مدتی زنگ خانه به صدا درآمد مرد سریع در را باز کرد
ودید که یک فقیر دیگری است با او هم به تندی
گفت که مزاهم نشو که منتظر خداهستم و در رابست
مدتی بعد برای بار سوم زنگ خانه به صدا نواخته شد مرد با
خوشحالی بطرف در دو ید وقتی در را باز کرد دید
باز یک گدای دیگر است با ناراحتی فراوان داد زد که
منتظر خداهستم مزاحم نشو ودر را بست .
آن شب از خدا خبری نشد و مرد به خواب رفت ،
در خواب دید که خدا به سراغش آمد ،
گفت : چرا نیامدی؟
خدا گفت : سه بار آمدم و در زدم اما راهم ندادی .