سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جزتو

نظر

عشق زمینی...شرک یا توحید...؟؟!!!

سلام...

یکی از عرفای اهل دل تعریف می کرد که :

 یه روز یه کسی به من گفت : کسی که غرق در راز و نیاز با خداست و داره با خداش عشق بازی می کنه و شب روز به فکر خداشه و همواره دلش به خاطر اون می تپه....مگه میشه عاشق یه انسان هم بشه و برای رسیدن به اون تلاش هم بکنه؟؟؟ مگه این معنی شرک ورزیدن توی عشق رو نمیده...مگه معنیه داشتن دو عشق رو درآن واحد نمیده؟؟؟

یه چند لحظه ای فکر کردم و جوابش و با استفاده از آموخته هام اینطوری دادم:

اگه انسان عاشق یه مرد یا یه زن بشه باید ببینه این عشقش چه طوریه...اگه دید اون عشق رو در کنار یا عرض عشق خدا قرار داده باید بدونه که شرک حساب می شه...اما اگه دید این عشق به یک انسان در طول عشق به خداست...هرگز شرک حساب نمیشه...

یه نگاهی به من کرد و گفت: ببین عمو برای من زیر سیکل صحبت کن...!!!!

منم یکم فکر کردم و گفتم:

ببین ...اگه دیدی عشقی که به یه انسان داری موجب میشه که از عشق خدا دور بشی ... یعنی می بینی به خاطر اون عشق رنگ اطاعت و عبودیتت کم رنگ شده و بعضی دستورات خدا رو به خاطر عشق به انسانت انجام نمی دی باید بدونی که عشقت یه شرک حساب میشه...اما اگه دیدی از شدت عشقی که به خدا داری می خوای یه عشق زمینی رو هم داشته باشی... یعنی به خاطر اینکه خدا می گه به بندگان عشق بورز و ازدواج کن و به همسرت مهربانی کن و لطف و صمیمیت رو توی کانون گرم خانواده پیاده کن   عاشق شدی....بدون که این شرک نیست و عین توحید و ایمان به خدای بی همتا و عشق مطلق فقط به ذات باری تعالی است... 

یه بار دیگه نگام کرد و گفت: یه مثال می زنی؟

منم گفتم : ببین اگه عشق به کسی باعث شد نماز اول وقتت عقب بیفته و یا اینکه باعث نگاه به نامحرم بشه معلوم که در عرض عشق به خداست...اما اگه دیدی عشق به کسی باعث شد نماز خون تر بشی و گناه کمتر بکنی و یک کانون خانواده رو تشکیل بدی ... بدون که در طول عشق به خداست...و مورد تایید خود خداست...


نظر

 

 

با صعود به اوج، به خدا می رسی، زیرا خدا تنها اوج و فراز راستین است.

 تمام چیزهای دیگر فرودند. هرگاه تلاش کنی به خدا برسی، عروج می کنی و معجزه

 اینجاست که وقتی تو بسوی خدا عروج کنی، خدا نیز بسوی تو نزول می کند.

این مسیر یک طرفه نیست.

نهایت اوج هر انسانی به خدا رسیدن است. تنها انسان نیست که به جست و جوی

خدامی پردازد. اگر این جریان یک طرفه می بود نمی توانست زیبا باشد. از جانب یک

طرف با سردی روبرو می شد. اما چنین نیست. این رابطه دو طرفه و یک عشق بازی

 پرشور است.                                                  ((اوشو))

 


نظر

                                  خدایا

                  من عشق به تو را هم از تو می خواهم

وعشق به عاشقانت را وعشق رابه هر کاری که مرا به تو نزدیک کند

                                 خدایا 

           مرا راهی ده که فقط به در خانه ی تو توانم آمد 

                دستی  که فقط در خانه تو توانم کوفت 

من را چشمی ده که فقط گریان تو باشد وسینه ای که فقط سوزان تو

           به من نگاهی ده که جز رو ی تو نتوانم دید 

              وگوشی که جز صدای تو نتواند شنید



نظر

عشق نمی پرسه که تو کی هستی؟
عشق فقط میگه تو مال منی...
عشق نمی پرسه که اهل کجایی ؟
فقط میگه تو قلب من زندگی می کنی...
عشق نمی پرسه که چی کار می کنی؟
فقط میگه باعث میشی قلب من به

ضربان بیفته...
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟
فقط میگه همیشه با منی...
عشق نمی پرسه که دوستم داری؟


استخوان بی‌نماز

شخصی آمد به نزد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شکایت از فقر و نداری کرد حضرت فرمود: مگر نماز نمی‌خوانی عرض کرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا می‌کنم، حضرت فرمود: مگر روزه نمی‌گیری عرض کرد سه ماه روزه می‌گیرم. آن حضرت فرمود امر خدا را نهی و نهی خدا را امر می‌کنی یا به کدام معصیت گرفتاری عرض کرد یا رسول الله حاشا و کلّا که من خلاف فرموده‌ی خدا را بکنم حضرت متفکرانه سر به جیب حیرت فرو برد ناگاه جبرئیل نازل شد عرض کرد یا رسول الله حق تعالی ترا سلام می‌رساند و می‌فرماید در همسایگی این شخص باغیست و در آن باغ گنجشکی آشیانه دارد و در آشیانه او استخوان بی‌نمازی می‌باشد به شومی آن استخوان از خانه‌ی این شخص برکت برداشته شده است و او را فقر گرفته است. حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بینداز دور. به فرموده‌ی آن حضرت عمل کرد بعد از آن توانگر شد.

 انوار المجالس.

 



...سراسیمه درو باز کرد و لباس بیرونشو در آورد و یه نگاهی به آینه انداخت و یه سلام بلند به خودش کرد و رفت سمت دستشویی ویه وضوی سریع گرفت
- حسین مگه تو مدرسه تون نماز جماعت ندارین؟!
آقای سماورچی اگه همه چی یادش میرفت از نماز بچه هاش غافل نمی شد فقط دنبال بهونه بود که یه جوری بچه ها رو محک بزنه و ببینه حال و فضای ذهنی شون چیه؟
- چرا آقا جون اتفاقاً تو مدرسه نماز جماعتی داریم که نگو و نپرس ولی نمی دونم چرا من با نماز جماعت مدرسه مون حال نمی کنم!
- حال نمی کنم یعنی چه پسر؟
- خب می دونی آقا جون نمی دونم چرا معلمامون نمیان نماز؟! مدیرمون چند خط در میون می یاد!
مگه نماز جماعت مدرسه نیست! تازه امام جماعتمون هم یه جوری حمد و سوره رو می خونه که همش فکر و ذهنم مشغول طرز خوندن ایشونه!
- یعنی غلط می خونه!
- نه فکر نکنم اما یه جوریه آقا جون شما نماز امام رو از تلویزیون دیدین من می خوام کسی که امام جماعت می شه همونجوری صحیح و بی پیرایه و سریع نماز رو بخونه.حالا می شه اینقده سؤال پیچم نکنید؟! من برم نمازمو بخونم می ترسم نهار بخورم و بخوابم، دیگه نمازم یادم بره!
- آقای سماورچی چیزای جدیدی دستگیرش شده بود. شدیداً تو فکره و چهرش نشون می ده که بدجوری دلش غصه داره.
خدایا! آخه چرا یه جوونی که اینجوری عاشق نمازه باید فراری از برنامه های دینی مدرسه باشه! همینجوری که با خودش واگویه داره زیر چشمی  یه نگاهیم به نماز حسین داره.
- وای! این پسر چرا اینجوری رکوع و سجودش را انجام داد.آره حالا فهمیدم ‍! اون بنده خدا تو مدرسه یه خورده نمازش رو طولانی میکنه.این آقا هم حوصله نداره و در میره و میاد خونه نمازشو می خونه، نه! پیش داوری خوب نیست خب شاید واقعاً نمی دونه که اینجوری پاشو گذاشته روی گاز و می تازونه!
- بابا الان که وقت فکر کردن نیست.وقت قدردانی از زحمات مامانه که شام دیشبو بیاریم و بزنیم تو رگ.
خب اینم نهار جناب آقای سماورچی، دست مامانم درد نکنه.
پدر و پسر که قراره تا اومدن خانم خونه از زیارت خونه خدا بیشتر با هم خلوت داشته باشند وقت زیادی برای حرف زدن هم دارند.
- آقا جون هنوز که تو فکری غذاتونو بخورین از دهن میفته!
- داشتم به نمازی که خوندی فکر می کردم! 
- مگه نمازم چِِِِِش بود؟
- چیزیش نبود فقط اگه یه خورده با حوصله نماز بخونی بهتره. مگه کسی دنبالت کرده بود خب حالا که به جماعت نخوندی اگه خیلی گرسنت بود نهارتو می خوردی بعد نمازتو می خوندی.
- بابا شما می دونی که سال پیش تو نماز مدرسه شرکت می کردم .تازه نماز مم درسته شما بگین کجاش اشکال داشت؟!
- حسین اقا !پسر من همه چیز به خوندن نیست مهم اینه که دونسته ها رو عمل کنیم.شما با این قرائت زیبا و دلنشینی که داری چرا تند تند می خونی با من که باباتم اینجوری تند حرف نمی زنی.
سر کلمات که صدات قطع می شه و وقف می کنی نفس هم تازه کن بعد برو سر کلمه دیگر تو که اینا رو بهتر از من می دونی.!
جان من ذکر رکوع و سجود را در حال آرامش بدن باید گفت.فک کنم یه بار دیگه درباره رکوع و سجده با هم حرف زدیم یادته که؟!
رکوع نشونه تواضع و فروتنی بنده در برابر خداست. نشونه تعظیم و بزرگداشت بنده خاکیه که با همه وجودش می گه : "سبحان ربی العظیم و بحمده" با این جمله زیبا خداوند را از هر چه نقص و عیب و هر چه که شایسته مقام ربوبی او نیست پاک و منزه 
می داریم.
رکوع نشونه سرسپاری فرمانبرداری شکستن ،دوری از خود بزرگ بینی و تکبر یه عاشق و یه بنده در مقابل محبوب بی همتاست.
با انجام رکوع نماز گزار با زبان سر و دل فریاد می زنه خدای من! من هر کس که هستم، در هر مقامی که هستم ،با هر عنوانی 
که دارم فقط در برابر تو سر فرود می آرم و اینجوری علف هرزه های بزرگ پنداری و خود خواهی رو از بوستان خوش بو ورنگ وجودش هرس می کنه.
با رکوع خودش رو از دام های فریبنده ی غرور و خیالات و اوهام رها می کنه.
- بابا اینا رو نگفته بودین. من یادمه که می گفتین رکوع در نماز یه نوع امتحان بنده س که به وسیله رکوع خدا انسان رو در عمل به دستورات و خواسته های خودش آزمایش می کنه چون رکوع به خصوص برای اونایی که عنوانی ،مالی، مقامی تو دنیا دارن خیلی آسون نیست.گرچه فکر می کنم اون بیچاره ها رکوعوتظیمشون در برابر همون چیزای زود گذریه که بهش دل بستن!
- آره! اگه بخوام بیشتر از این از رکوع نماز حرف بزنیم می ترسم حسین آقا دیگه هیچ وقت حاضر نشه کنار پدرش بنشینه و اختلاط کنه.
 - اِ اینجوریاس ! حاج آقای سماورچی شماکه بار اولتون نیست بهتر نبود به جای حجره داری می رفتین آخوند می شدین؟!
- پسر جان این چه حرفیه! یاد گرفتن دستورات دینی و عمل کردن به اونا برای همه ی مسلموناس!
- بله ! حق با شماست.بابا از دبیر دینی مون شنیدم که می گفت: رکوع و خم شدن در نماز مخصوص دین اسلام و این یه وجه تمایز مسلمونااز دیگرانه.
می گفت که دانشمندا میگن در رکوع یه نوع فعالیت و تحرک بدنی هم وجود داره که فرد نمازگزارو از خمودگی و سستی هم دور میکنه.
- به به حسین آقا! پسر! با این همه چیزایی که می دونی چرا تو نمازت بهشون توجه نمی کنی؟
- بابا! شمام که دم به دقیقه می زنی تو برجک ما ! چشم آقای سماورچی به خاطر شمام که شده دیگه تکرار نمی شه!
- نه دیگه، نشد. یعنی چی به خاطر من! اشکال اصلی ما آدما اینه که انجام امور دینی مون رو قاطی تعارفات و تشریفات و ترس و رودربایسی و اینجور چیزا می کنیم.نماز میخوادنا خالصی ها مون را ذوب بکنه و بگه همه چیِ زندگیم برای خداس.
تو یه کتاب حدیثی می خوندم که امام علی علیه السلام رکوع رو نشونه استواری در دین می دونن.
ایشون می فرمایند: (معنای کشیدن گردن در رکوع این است که در ایمان به خدا استوارم اگرچه گردنم زده شود و معنای سر برداشتن از رکوع و گفتن (سمع الله ) این است که حمد و ثنای ما را می شنود آن خدایی که ما را از نیستی و عدم به وجود آورده است.)
آره حسین من خلاصه، نماز استواری و پایداری و اخلاص در باورمون به اون خدایی که آفریدگار هستیه . خب حالا دیگه نوبت منه که غذام بخورم .تو سفره چیدی ومنم سفره برمی چینم.
- آقا جون خدا حسابی خوابو ازسرمون پروندی.حالا حالاها کار داریم تا یه مسلمون درس درمون بشیم
و چنین شد که حسین پس از گرفتن لیسانس روانشناسی به عشق تعمق در دین پایش به حوزه علمیه باز شد تا به قول خودش از سرچشمه سیراب گردد.


 

 کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
"خدایا کمکم کن". 
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
" واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟"
- البته که باور دارم.
" اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!
یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت! 
و شما چطور و چقدر طنابتان را محکم چسبیده اید؟ آیا می توانید رهایش کنید؟ درباره تدبیر خدا شک نکنید. هیچ گاه نگویید او مرا فراموش یا رها کرده است و به یاد داشته باشید که او همیشه شما را در آغوش دارد.

 
 کسی که با خدا همراه است، شکست ناپذیر می شود.
 شما باید بیاموزید که با درد و رنج، شادی کنید؛ زیرا همه‌ی کارهای خدا خیر است.
 کوچک‌ترین نگرانی در مورد خود به دل راه ندهید و همه چیز را به خدا بسپارید.
 دعا کن و از خدا بخواه، ولی به سوی ساحل هم پارو بزن.
 اگه خدا تو را لبه ی پرتگاه قرار داد به آن اعتماد کن؛ یا تو را از پشت می گیرد، یا به تو قدرت پرواز می دهد.
قدرت شکست ناپذیر خدا هر مانعی را از سر راه بر می دارد.

 
  انسان برای دیدن چهره اش به آب رونده نگاه نمی کند بلکه به آب ایستاده روی می آورد
زیرا آنچه که خود آرام است می تواند دیگران را به آرامش برساند.
با خدا باشید

نظر

دوستان، آمده ام باز، که این دفتر ممتاز، کنم باز و شوم قافیه پرداز و سخن را کنم آغاز به تسبیح خداوند تبارک و تعالی که غفور است و رحیم است، صبور است و حلیم است، نصیر است و رئوف است و کریم است، قدیر است و قدیم است. خدایی که بسی نعمت سرشار به ما آدمیان داده، گهرهای گران داده، سر و صورت و جان داده، تن و تاب و توان داده، رخ و روح روان داده، لب و گوش و دهان داده، دل و چشم و زبان داده، شکم داده و نان داده، زآفات امان داده، کمالات نهان داده، هنرهای عیان داده و توفیق بیان داده و اینها پی آن داده،‌که از شکر عطا و کرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و زهر درد نجوشیم و تکبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بکوشیم که تا از دل و جان شکر بگوییم عنایات خداوند مبین را.
آفریننده ی دانا و خداوند توانا و مهین خالق یکتا و بهین داور دادار، کزو گشته پدیدار، به دهر این همه آثار، چه
دریا و چه کهسار، چه صحرا و چه گلزار، چه انهار و چه اشجار، اگر برگ و اگر بار، اگر مور و اگر مار، اگر نور و اگر نار و اگر ثابت و سیار.
خدایی که خبردار بود از همه اسرار، غنی باشد و غفار، شود مرحمتش یار، درین دار و در آن دار، به اخیار و به زهاد و به عباد و به اوتاد و به آحاد و به افراد نکوکار، خدایی که عطا کرده به هر مرغ پرو بال، به هر مار خط و خال، به هر شیر بر و یال، به هر کار و به هر حال بود قبله ی آمال و شود ناظر اعمال، فتد در همه ی احوال از او سایه ی اقبال به فرق سر آن قوم که پویند ره خیر و نکوکاری و دینداری و هشیاری و ایمان و صفا و کرم و صدق و یقین را.
آرزومندم و خواهنده که بخشنده به هر بنده شکیبایی و تدبیر و توانایی و بینایی و دانایی بسیار که با پیروی از عقل ره راست بپوییم و زهر قصه ی شیرین و حدیث نمکین پند بگیریم ونصیحت بپذیریم و چنان مردم فرزانه بدان گونه حکیمانه در این دارجهان عمر سرآریم که از کرده ی خود شرم نداریم و ره بد نسپاریم و به درگاه خدا شکر گزاریم که ما را به ره صدق و صفا و کرم و عدل چنان کرده هدایت از سر لطف و عنایت که زما خلق ندارند شکایت. به ازین نیست حکایت، به از این چیست درایت، که ز حسن عمل ما به نهایت، همه کس راست رضایت، چه خداوندو چه مخلوق خداوند، به گیتی همه باشند ز ما راضی و خرسند و به توفیق الهی بتوانیم در این دار فنا زندگی سالم و بی دغدغه ای داشته باشیم و در آن دار بقا نیز خداوند کند قسمت ما نعمت فردوس برین را.


نظر
من خدایی دارم که در این نزدیکی ست...


 
مهربان

 
خوب
...
قشنگ

 
چهره اش نورانی ست...

 
گاهگاهی سخنی میگوید با دل کوچک من...

 
ساده تر از سخن ساده من...

 
او مرا میفهمد.او مرا میخواند...

 
نام او ذکر من است در غم و در شادی

 
چون به غم می نگرم آن زمان رقص کنان میخندم که خدا یار من است ،

 
که خدا یاد من است....

 
او خدایی ست که مرا میخواهد....!

 

 


داستان بسیار آموزنده “چرخه زندگی” حتما بخوانید

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند…

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.