رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و من همچون غربت زدای در آغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
کاش قلب وسعت می گرفت، شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی ،خنده هم از گریه سبقت می گرفت