یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد. این دختر یه دوست پسری داشت که عاشق اون بود. دختره همیشه میگفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون میموندم.
یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده.
وقتی دختر بینا شد دید که دوست پسرش کوره.بهش گفت من دیگه تورو نمیخوام برو.
پسره با نارحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت: