افرادی که در اطرافم هستند همگی درخشش چشمانم را می بینند
و لبخندی که بر لبانم نشسته است
اما هیچ کدام متوجه اشک درون چشمانم که آنها را می درخشاند نمی شود
و لبخندی که سالیان سال آن را
همچون تابلویی همیشگی بر روی لبانم حک کرده ام ...!
و لبخندی که بر لبانم نشسته است
اما هیچ کدام متوجه اشک درون چشمانم که آنها را می درخشاند نمی شود
و لبخندی که سالیان سال آن را
همچون تابلویی همیشگی بر روی لبانم حک کرده ام ...!
نمی خواهم باور کنم تنهاییم را ,نمی خواهم بشنوم فریادم را ... حال چگونه تو را در هستی دلم فراموش کنم و قلبم را که مالامال از توست زیر پا نهم ... چگونه دفترچه ام را که همه تو هستی را کنار نهم و نقطه سر خط بگذارم , دیگر این قلم رنگی نخواهد داد , دیگر این دفترچه برگه ای برای نوشتن ارزانی نخواهد کرد , دیگر این من نخواهم بود که می نویسم , دیگر تمام شد ... چرا که نوشته ام پایان.