رفتم, مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی جز گریز برایم نمانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
با اشک دیده ز لب شستشو کنم
من اورا رها کردم
تا او خود را دریابد
و چه قدر سخت است عزیزترینت را رها کنی
اما من آنقدر اورا دوست دارم
که اورارها میخواهم برای همیشه
رها از تمامی بندها و زنجیرها
هرچند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود
چرا که من خود اینگونه خواستم
و هیچگاه به خاطر همیشه بودن با او برای او بندی نساختم
اما او...
در بند خود گرفتار بود...
ای کاش از خود رها شود
همانگونه که من با او از بند خو رها شدم.