در انتهای کوچه کودکی,زیر برگهای سوخته از افتاب تابستان
,گور عشق من
پنهان است.مدفن احساسی که باید فراموشش کرد و به یاد نیاورد که با
همراهیش می شد کفش های سفر را پوشید و از کوچه باغ ها با کوله باری
خیس از خاطرات گذشت,در ان سوی افق با امید زندگی کرد و به صداقت
لحظه ی وصال پیوست.این,سهم من از زندگی است.بارش تند و زود گذر
عشق بر خاک تفته ی جوانی من که جز نابودی,ناکامی و دلهره جای
نگذاشت.
کاش عمر من ,به کوتاهی عمر ارزوهایم باشد.آخرآن روز که قصه ی
ما به نقطه ی تلاقی عشق و امتحان رسید,
من باختم
و او برد
زیرا انکه دل
می بازد در هر صورت بازنده است.....