تازه فهمیدم خدایم این خداست ، این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر، از رگ گردن به من نزدیک تر
باید دچارت باشم تا روزی دچارش نشوم
خدایا نمی دانم با که دارم حرف می زنم ، روزهایی بود که دنیایی که اکنون از دیدنش دلم می گیرد ، برای من از خانه ام هم حتی شیک تر و دلپذیر تر بود . و ای تو که در من تراویده ای ، ای شبنم خوشبو خدایی که سردی رگ هایم را پرواز داده ای ، ای روشنی ای که تعبیر عارفانی ، ای تو که کلید رویاهای منی ، ای که وجودت همه اهنگ است بر این روح پر از اضطرابم می خواهم در این غروب شکرت بگویم و قدری تمنایت کنم تا باز هم بر من ببخشی ، تو می دانی چه را می گویم ! منی که نه صدا بودم و نه طنین خوش و انسانی بودم پر از سکوت را شنیدی ، تو در من فرود آمدی تا به من یاری دهی .
مهربانا ، روی میز دلهره هایم گرمایی موج می زد که باعث جاری شدن اشک های داغم می شد ، به آسمان که نگاه کردم خیلی حرفها دستگیرم شد ، مثل بادبزن کار می کرد اما از فرط خستگی و داغی که همه از بازتاب فرش داغ کویر و بیابان هایش بودند به جای آسمانی آبی با حاشیه های سفید ، آسمان نمی دانست چه رنگی باشد بهتر است ولی شاید زرد بود .
دلم عجیب غصه دار بود و امتداد خیابان های دلشوره صدای سوت های ناکوکی به ذهنم ضربه می زد ، در تمام طول راه به تمام انچه بر همسفرانم می گذشت فکر کردم ، اما هنگامی که به دره رسیدم هوش از سرم رفت و آن وقت بود که فهمیدم قبل از اینکه گم می شدم باید به خودم فکر می کردم .
مهربانا گم شده ام ، همه اینجا به هوشند ، حتی همان آسمان غش کرده از گرما هم امیدوار و زنده است . درخت زردآلویی که من زیرش مشت بر سینه می کوفتم هم به هوش است و حتی ان چشمه ای که میان دو صخره ی برگ مانند جاری است هم می خرامد و به خاطر وصال تنها بر سینه "خود" مشت می کوبد .
نگاه مسافری بر من افتاد ، آیا این همان رویا چشمی است که سیب سرخ را تا نزدیک دهانم می آورد و انرا پس می زد ؟ و مرا در حسرت ان گذاشت ؟ نگاهش بر سفره ی پر از دلهره ی درد ودل های من افتاد اما !!
اما کاش با عشق مرا به وسعت اندوه این زندگی ها نمی برد ! اما ای کاش حال که شب شده ، من درد و دل می کردم و او گوش ! ای کاش حالا که شب شده چراغ ها روشن می ماند تا امیدوار به هر تکانش خیره می ماندم ! ای کاش چای می خوردیم ! کاش دچارش نمی بودم تا اشک نمی ریختم . کاش اسیرش نمی بودم تا قلبم دردی نداشت .
یارا ، ماهی کوچکت انگار داشت خفه می شد ! مهربانا قلب پارچه ای و پنبه ای مترسک تو دیشب برای اولین بار درد گرفته بود . دوستش داشتم ، چرا که باید دچار باشم تا روزی دچار نشوم . او همانی است که مرا دچار تو کرده است و چه خوب مرا دچار آن چند ضلعی پلید نکرده است . خدایا مرا بیاب تا بدین سان بیابمت . ارتباط گمشده ی من و دره ی دلهره ها را گم تر کن . مهربانم بازهم مرا به خلوت حسرت مداد شمعی ها و بادبادک ها ببر ! تا با همان ته مداد شمعی ها بادباکم را رنگ بزنم و زیر سقف آسمون بایستم و داد بزنم بادبادک سلام ! نگاهش کنم و برایش دست تکان دهم !
خدا دلهایمان را صاف گردان .