|
|
شب سردی است ومن افسرده ...راه دوری است و پایی خسته.. تیرگی هست و چراغی
مرده.. میکنم تنها از جاده عبور...دور ماندند زمن آدم ها ..سایه ای از سر دیوارگذشت ..غمی
افزود برغم ها..فکرتاریکی و این ویرانی بی خبرآمد تا بادل من قصه ها سازکندپنهانی...نیست
رنگی که بگویدبامن اندکی صبرسحرنزدیک است .. هردم این بانگ برآرم از دل : وای این شب
چقدرتاریک است... خنده ای کو که به دل انگیزم ؟ قطره ای کو ک به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است... دیگران راهم غم است به دل غم من لیک
غمی غمناک است....
|
|
