جزتو

نظر

در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.
نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. او مرا از زیر آوار زندگی بیرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشید
گفتم
"
خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم"
خدا گفت
"
هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم"
گفتم
"خدایــــا عشــــقت را پذیرفتم و از این لحظه عا شـــقـــت هستم"

سپس بی آنکه نظر او را زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم.
اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و او نیز فوری برایم مهیا می نمود، از درون خوشحال نبودم.نمیتوانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بی توجه
از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم،
زیرا سلیقه اش را نمی پسندیدم،...
با خود گفتم:
"اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم"

پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم، در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست می کردم
عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود، نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتنداما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند.
در پایان کار نیز همان هایی که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند
و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند...
همان طور که من از خدا گریختم.
هر چه فریاد زدم، صدایم را نشنیدند،همان طور که من صدای خدا را نشنیدم.
من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم، قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود.
گفتم: