
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
"خدایا کمکم کن".
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
" واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟"
- البته که باور دارم.
" اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!"
یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
و شما چطور و چقدر طنابتان را محکم چسبیده اید؟ آیا می توانید رهایش کنید؟ درباره تدبیر خدا شک نکنید. هیچ گاه نگویید او مرا فراموش یا رها کرده است و به یاد داشته باشید که او همیشه شما را در آغوش دارد.







زیرا آنچه که خود آرام است می تواند دیگران را به آرامش برساند.
با خدا باشید