جزتو

بابا می‌گفت مشکی غمگینه چرا وقتی این همه رنگ قشنگ وجود داره می‌خوای مشکی بپوشی؟

از موقعی که یادم میاد بابا دوست نداشت سیاه بپوشیم، جالبیش این جاست که بابا هیچوقت تو نحوه لباس پوشیدن ما اظهار نظری نمی‌کرد و می‌گفت هر چی دوست دارین بپوشیم فقط این رنگ سیاه استثنا بود.

تو نوجوانی برام طبق مد لباس پوشیدن مهم بود. بابا می‌گفت مشکی غمگینه چرا وقتی این همه رنگ قشنگ وجود داره می‌خوای مشکی بپوشی؟ منم کلی غصه می‌خوردم که چرا بابا نمی‌فهمه مشکی پوشیدن باکلاسه!

بزرگتر که شدم خودم عاشق رنگ‌ها شدم، رنگی می‌پوشیدم و گل گلی.

مانتوی مشکی نداشتم و برای رفتن به جلسات مهم اون مانتویی رو می‌پوشیدم که خیر سرم کمتر رنگی بود و هر وقت قرار بود به مراسم عزا بروم ازدختر خالم مانتو مشکی قرض می‌کردم.  مانتوهایم عجیب نبودند فقط شاد بودند، ساده و رنگی، بدون یک عالم دکمه و زیپ و سگک.

تا رسید به فوتبابا جونم، در به در دنبال مانتوی مشکی گشتم. مانتوی ساده مشکی، بدون یک عالم دکمه و زیپ و جیب اضافی و کمربند، نبود.

با اون قیافه عزادار و بی روح توی مغازه‌ها دنبال مانتو می‌گشتم، طوری شده بود که سپیده توی خیابان خانومی رو دیده بود که مانتوی مشکی ساده‌ای پوشیده، دنبالش کرده و ازش پرسیده ببخشید مانتویتان را از کجا خریده‌اید؟ دوستم دنبال همچین مانتویی می‌گردد؟ البته که از ایران نخریده بود!

 بالاخره مانتویی پیدا کردم که جینگلی بازاری نبود. مثل مانتوهای قبلیم خنک و رها نبود، اما خب بهتر از بقیه مانتوهایی دیگر بود. پوشیدمش و از آن روز به بعد فقط دوبار رنگ دیگری پوشیدم چون مانتو مشکی را شسته بودم.

حالا برایم مشکی نپوشیدن سخت شده. در کمدم را که باز می‌کنم از دیدن این همه حجم رنگ حیرت می‌کنم، می‌مانم که این من بودم؟

باورم نمی‌شود من بی اعتقاد به رنگ سیاه، منی که همیشه می‌گفتم بعد از مرگم کسی حق ندارد سیاه بپوشد، نمی‌توانم چیزی به غیر از مانتو و شال مشکی را بپوشم.

تازه می‌فهمم، بابا راست می‌گفت، مشکی رنگ غمیگنی ئه و این روزها من خیلی غمگینم.