سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جزتو

نظر

چادر خاکی :سرم را بر روی مزار پدر عزیزم گذاشته بودم و برای همه دلتنگی هایم اشک میریختم . نفهمیدم کی بیهوش شدم . وقتی که بهوش آمدم دیدم دو نفر دستم را گرفته اند.. دو نفر چادر خاکیم را تمیز می کنند.. همه حواسشان به من بود..از وقتی پدرم فوت کرده همه به من تسلیت میگویند.. همه کنارم هستند تا دردم تسکین پیدا کند..در لابلای اشک ها و خاکها، وقتی چادر خاکیم را دیدم..یاد کوچه های غریب مدینه افتادم.. یاد بانویی که مثل من پدر بزرگوارشان را از دست داده بودند.. خانه ی آنها هم شلوغ بود.. همه آمده بودند اما نه برای تسلیت ، نه برای تسکین دردهایش.. گرگ های مرد نما احاطه اش کردند.. در خانه اش را آتش زدند.. پهلویش را شکستند.. بازویش را کبود کردند.. چادرش را خاکی... چادرش را خاکی.. ...ای وای مادرم