پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی عاشقانه هایش را برای تو فرستاده گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می زند برای قدم زدن، می خواندت برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد باران، همه بهانه است موهبتی ست از سوی ِ خدا آری گاه، خدا نیز بهانه می کند و مست می شود برای بارش ِبوسه هایش تا آغوش بکشد تو را از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان اما باور دار که آغوش ِ او بسیار بزرگ است
گاهی به پچ پچ های باران گوش کن