سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جزتو

نظر


خداوند به یکى از پیغمبران فرمود: فردا صبح ، اول چیزى که دیدى بخور، دومى رابپوشان ، سومى رابپذیر، چهارمى را ناامید مکن، و از پنجمىفرارکن


صبح گاه از جا حرکت کرد، دراولین وهله به کوه بزرگ سیاهى رسید متحیرایستاد که چه کنم؟

چطوری بخورمش؟

با خودش گفت : خدا دستور محال نمى دهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت،هر چه جلوتررفت کوه کوچکتر شد، تا بصورت لقمه اى در آمد، وقتی خورد، دید گواراترین خوراک است

 از آنجا گذشت ، طشت طلائى را دید طبق دستور گودالى کند و آن را پنهان کرد، اندکى رفت و

 پشت سرش نگاه کرد، دید طشت خود به خود بیرون افتاده، گفت : من آنچه باید بکنم کرده ام

سپس مرغی را دید که یک باز شکارى آن را تعقیب مى کرد، مرغ آمد دور او چرخید، پیغمبر گرفت : من ماءمور او را بپذیرم آستین گشود، مرغ وارد آستین شد

"باز" گفت : مرغی را که چند روز در تعقیبش بودم ربودى!!! ، یادش آمد خدا دستور داده چهارمی را هم ناامید نکن ، قطعه اى از ران شکار را گرفت و نزد باز افکند

از آنجا گذشت مردارى یافت که بو گرفته بود، طبق وظیفه از آن فرار کرد .


پس از طى این مراحل برگشت ، به او گفتند: تو ماءموریت خویش را انجام دادى اما حالا حکمت کارهایت:

به او گفتند: آنکوه ، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهى مى بیند، اگر موقعیت خویشرا بشناسد و پابر جا بماند کم کم غضب آرام مى شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائى در مى آید که آنرا فرومى دهد


اما آنطشت طلا، کنایه ازکار خیر و عمل صالحبود، که اگر مخفى کنى ، خدا به هر طریق باشد آنرا  ظاهرمى کند که صاحبش را جلوه دهند. علاوه بر ثوابى که در آخرت دارد

.
اما آنمرغ ، کنایه ازنصیحت کنندهاست که باید راهنمائیش را بپذیرى .
اماباز شکارىحاجتمند است که نباید ناامیدش کنى
اماگوشت گندیدهغیبت است ، از آن بگریز