هر بار که اولین اشعه های خورشید بر چشمانم می نشیند ? به انتظار بی پایان خود می اندیشم . به تو می اندیشم که شبهای جمعه را با چشمان نمناک و ذکر اللهم کن لولیک و دعا برای آمدنت به به صبح می رسانم . من شب ها به ستاره های آسمان دخیل می بندم تا خدا وعده ی دیدارت را به من بدهد . ای کسی که با آمدنت صلح را به جهان و جهانیان هدیه می کنی ? مولای من ? بیا و خانه ی قلبم را از بوی خود عطر آگین فرم ا.
آسمان بلندترین آرزوی من است روزی که چشمانت جانماز من باشد . آن روز ? آفتابی ترین نقطه عمرم خواهد بود . هر روز ? گلبرگ های گل یاس را می بویم و چشمانم را باز نگه می دارم تا به آسمان برسم .
جمعهها همه بارانیست؛
کجایی ای خورشید؟
مردمکانم، چندان به دیدار تو سعی کردند، که چشمانم، چشمهی زمزم شد.
اما چه سود که اسماعیل دلم، جز به ترنم نگاه تو سیراب نمیشود.
کجایی ای باران!
آری تو روح بارانی!
این قطرها، بی تو مرا خیس نمیکنند.
بیا که کویر دلم خشکیدهست.
بیا خورشید، بیا باران، بیا ای جان جانان!
کجایی ای خورشید؟
مردمکانم، چندان به دیدار تو سعی کردند، که چشمانم، چشمهی زمزم شد.
اما چه سود که اسماعیل دلم، جز به ترنم نگاه تو سیراب نمیشود.
کجایی ای باران!
آری تو روح بارانی!
این قطرها، بی تو مرا خیس نمیکنند.
بیا که کویر دلم خشکیدهست.
بیا خورشید، بیا باران، بیا ای جان جانان!