دل لعنتی من باز گرفته است...
دلم یک گوش می خواهد که بفهمد گذراندن این روزها چقدر احمقانه مضحک شده...خسته ام...از همه چی....فراموشی می خواهم....همه را فراموش کنم....و همه من را...بروم...از این جا به هرجا که بشود دیگر به یاد نیاورد...نه کسی مرا بخواند...و نه من کسی را....
بروم جایی که آدم ها نباشند...خودم نباشم...هیچ شوم...پوچ شوم...
اینکه چرا هنوز مانده ام...چون دل رفتن ندارم...دلی نمانده برای کندن...
من دیگر این تظاهر های مزخرف را نمی خواهم...این همه نقاب و صورتک های اطرافم را....
مرا نمی خواهند و می گویند می خواهند...
دیگر نمی خواهم به با هم بودن های دیگران با هم حسادت کنم...خب که چه...باشند...خوش باشند...دیگر نمی خواهم که وقتی بقیه را می بینم و دلم می خواهد باشی و نیستی جلویشان گریه شوم...هیچ وقت اینقدر احساس ضعف نکرده ام...
دلم تنهایی می خواهد خالی از این تن هایی که اطرافم هستند فقط...که می گویند هستند و...هه...
دیگر نمی خواهم برای کسی درد دل کنم...دیگر نمی خواهم...
کاش فراموش شوم...اینطوری عذابم برای خودم می ماند و بس...
این من لعنتی فقط خسته است...کم آورده...نمی خواهد هیچ چی بشنود...عمل می خواهد...همین...
همه دلیل گریه هایم را می خواهند بدانند...دلیل بغض ها و ناراحتی هایم...اما هیچ کسی مرهم نشد...حتی سعی نکرد که بشود...
گذشت....این روز ها هم می گذرد...تمام می شود...
هم حسم با آدمک تنها در جزیره خالی از سکنه...
من امروز به خودم قبولاندم خیلی ها هستند که نشود ازشان گله کرد چرا نبودی...اما در واقع نیستند...همین...چقدر حال به هم زن است این اوضاع...
امیدم را امروز از همه بریدم...تمام...