سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جزتو

نظر

سلام خدا جون خوبی؟

قربونت برم منم خوبم.. چه خبرا تو اسمون؟ خوش میگذره؟ اینجا چندان خبرای خوشی نیست و هر جا رو نگاه میکنم درد میبینم... یه درد جدید ..یه درد جدید پیدا کردم.

میگم بعضی موقع ها ادمها تلنگرن واسه خواب های ادمای دیگه.. مثل تلنگری که امشب یکی به من زد و من احساس میکنم کمی پلک هام به هم خورد...و هنوزم گیجم....یه ناشناسی برام نوشته بود.

دل من گرفته زینجا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان ...و منم واسش نوشتم..همه ارزویم اما ...چه کنم که بسته پایم..

ظهر بعد خوندن کتاب به این فکر میکردم که من از روی صراط چه شکلی رد میشم..نگران اون دنیام شدم.. نگران اعمالم شدم...یه نگاه انداختم به خودم و یه ترس همه وجودمو گرفت...روزهام میگذرن و من هیچ چیزی از پیش نمیفرستم....دست من خالی خالی....اینقدر خالی که فکر نمیکنم جای هیچ تخفیفی باقی بمونه..دلم گرفته و به این فکر میکنم که اگه فردا بمیرم جام کجاست...دلم گرفته و به کارام فکر میکنم....به اینکه این دنیا رو خیلی جدی گرفتم....به شهدا فکر میکنم .. به جنوب..به رفتن....به خود وامونده م...

گاهی یاد اونایی می افتم که کنار من بودن ...اونا پر زدن و رفتن و حالا خیلی وقته تو رو پیدا کردن و با تو خوشحالن .بعد به خودم نگاه میکنم که دارم میمیرم و پر پر میزنم...در جا میزنم و پر پر میزنم...میشینم و پرپر میزنم...من پرپر میزنم و نمی پرم....من اینجا بی بال و پرم...خدا..حال خوشی ندارم..خیلی وقته .. .حتی یه قدمم پیشرفت نکردم...حتی یه قدم که دلم راضی بشه ...من اینجا از خودم خستمه... از درجا زدن هام..از اینکه هر شب میخوابم و تو رو تو خوابم نمیبینم...از اینکه تو به من نزدیکی و من از تو دورم...مهجورم.....

دل من گرفته زین جا......................

چه کنم که بسته پایم....

امشب خدا اگر راستش را بخواهی حال خوبی ندارم..

و ترسی تمام ذرات بدنم را در هم میفشارد. من امشب از همه کس میترسم و از هر انجه در زندگی نقش بسته و دلگیرم از گذشته و اینده و امشب تمام وجودم یعنی ترس...

وقتی درمانده و تنها میشوم و حتی تو نیز یاری ام نمیکنی وقتی تمام شعور و عقل و فکرم در هم گره میخوردند و بعد مداوم روی یک کلمه می ایستند و حرکت نمیکنند  وقتی حتی خودم از خودم بی خبرم وقتی مجبورم از شدت ترس یک گوشه بنشینم و در درونم تو را فریاد بزنم احساس میکنم اتاق رنگی من سیاه سفید ترین عکس دنیاست و چیزی تا انتهای دنیای من باقی نمانده..

دنیای رنگی اطراف من با تمام ادمهای مهربانش امشب هیچ دردی از من دوا نمیکنند و باز من ماندم و من...

برای تحمل  مداوم این ترس یاری ام کن