روزها در بی خبری سپری می شد!
و من خسته و نادم از اشتباه ...
او دور و من تنها ...
شاید رنجیده خاطر ? شاید نه !
شاید ز یاد برده ? شاید نه !
نمی دانستم ...
بی خبری بود و تنهایی ...
بی خبری بود و پشیمانی ...
بی خبری بود و دلی پر آشوب ...
کاش فقط می دانستم که فراموش شده ام!
کاش می دانستم که از خیالم آسوده گشته
روزها گذشت ...
پاییز آمد ... و چند روز بعد ... باران !!
همان بارانی که عاشقش هستم ... نم نم !
و من زیر باران ... یاد او در خاطر ...
گذرم بر خلوت دوستی افتاد ... گشتی زدم !
همسایه ای تازه نقل مکان کرده بود! غریبی آشنا!
از پنجره دوست ? نگاهم بر خلوت گاهش افتاد!
پر بود از رنگ و شادی! آسوده!
لبم خندید ? چشمانم ابری شد!
بغضی بر گلو نشست اما دلم آسود!
فراموش گشته ام انگار!
خوشحالم ...