تیپ تو قشنگ بود.
توی عکس ها و پوسترها زیاد دیده بودمت.
توی فیلم ها قشنگ و مهربان می خندیدی.
یا علی می گفتی و دل شیر پیدا می کردی برای جنگیدن.
من، عاشق تو شده بودم.
می خواستم کاملاً عین تو باشم؛ همان قدر تو دل برو و صمیمی...
لباس خاکی ات را به تن کردم.
همان لبخند گرم تو را توی صورتم کاشتم.
تسبیح یادگاری ات را که بوی خاک شلمچه می داد، دست گرفتم و دست آخر هم چفیه دوست داشتنی ات را به گردن انداختم.
جلوی آینه چند بار قدم زدم.
خودم را حسابی ورانداز کردم.
تیپم کامل شده بود. اما من گفته بودم که می خواستم کاملاً عین تو باشم.
حالا باید مثل تو رفتار می کردم.
باید مرامم هم مثل تو می شد باید نترس می شدم.
باید سنگر علم را نگه می داشتم.
باید از نام و نان می گذشتم. باید خدایی می شدم.
باید بادکنک های رنگی و خالی دور و برم را می ترکاندم.
باید حقیقت بین می شدم.
اما خداییش این یکی سخت بود.
من آن همه زحمت کشیده بودم که تیپم عین تو باشد،
اما اگر می خواستم مرامم هم عین تو باشد
می بایست طرف حسابم، فقط خدا می شد...
اسمت را چسبیده و رسمت را رها کرده بودم.
نصفه نیمه شبیه تو شده بودم.
لبخند ملیح تو هنوز توی صورتم بود، اما دلم راه و رسمم،
منش زندگی ام، اخلاقم...،
وای!من آبروی چفیهتو را بردم