میدانم هیچ صندوقچهای نیست
که بتوانم رازهایم را در آن بگذارم و درش را قفل کنم؛
چون تو همه قفلها را باز میکنی. میدانم
که بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان کنم؛
چون تو تکتک کلمههای دفتر خاطراتم را میدانی.
حتی اگر تمام پنجرهها را ببندم
تو مرا باز هم میبینی و میدانی که نشستهام
یا خوابیده و میدانی کدام فکر روی کدام سلول ذهن
تو هر شب خوابهای مرا تماشا میکنی،
آرزوهایم را میشمری و خیالهایم را اندازه میگیری.
تو میدانی امروز چند بار اشتباه کردهام و چند بار شیطان
از نزدیکیهای قلبم گذشته است.
را میدانی و مسیر حرکت تمام بادها را. و خبر داری که
هر کدام از قاصدکها چه خبری را با خود به کجا خواهند برد.
تو میدانی، تو بسیار میدانی..
برایت نامهای بنویسم. اما یادم آمد که تو نامهام را پیش
، خواندهای... پس منتظر میمانم
تا جوابم را فرشتهای برایم بیاورد.....