سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جزتو

نظر

 

آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم.

سوره بقره /152

 

http://qafeleyehosn.persiangig.com/image/only_God2_s.jpg

مرد جوانی مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.

شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
 
پی نوشت:

خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به

رویم میبندی به اصرار نگشایم. . .

واین جمله هم به دلم نشست حیفم اومد واستون ننویسم...

 وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش!


نظر

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.


می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند. گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز


نظر

 

@@@@@@@@@@@   نبودش   @@@@@@@@@@@

امشـب همـه جـا حـرف از آسـمون و مهـتـابـه،تـموم خونـه دیدار این خونه

فقط خـوابـه، تو که رفتـی هـوای خونـه تـب داره ، داره از در و دیـوارش غـم

عشق تو مـی باره ، دارم می میـرم از بـس غصـه خوردم، بیا بر گـرد تا از عشقـت

نـمردم،همون که فکر نـمی کردی نـمونده پیشت، دیدی رفت و دل مارو سـوزوندش

حیات خونه دل می گه درختـا همه خاموشـن ، به جـای کفتر و گنجشک کـلاغای

سیه پوشـن ، چراغ خونه خوابیـده توی دنیای خاموشـی ، دیگه  ساعت رو

طاقچه شده کارش فراموشی،شده کارش فراموشی،دیگه بارون نـمی باره،

 اگر چـه ابر سیاهیـست،  تو که نیستی  توی این خونه، دیگه آشفته

بازاریست،تـموم گلها خشکیدن مثل خار بیابون ها، دیگه از

رنگ ورورفته،کوچه وخیابـون ها،،،من گفتم ویارم گفت

گفتیموسفرکردیم،ازدشت شقایق ها،باعشق گذرکردیم

گفتی اگه من مردم،چقدربه من وفادرای،عشقو

به فرامـوشی چند  روزه تو می سپاری

گفتـم که تو می دونی، سر خاک

تـو مـی مـیـرم ، ولی

تـا لـحظـه مردن

نـمی گیـرم

دل    از

تـو


نظر

جز تــــو کی می تونه عزیز من باشه

کی می تونه تــــــو قلب من جا شه

مگه می شه مثل تــــــو ییدا شه

همه چیزم ، ای عزیزم

جز من کی واسه دیدن تـــــــو حریصه

اسمتو روقلبش می نویسه

گونه هاش از ندیدنت خیسه

همه چیزم ، ای عزیزم

تو نباشی بی قرارم ، بد میبینم ، بد میارم

بی تـــــــــو من ،

حس ندارم ، سر بزیرم ، گوشه گیرم ، کاش بمیـــــــــــــــــــرم

بی تـــــــــــو من ،

همه چیزم ، آی عزیزم

واسه ما دو تا کی بهتر از ما

از همین امروز تا آخر دنیا

همه چیزم، ای عزیزم



نظر

خدایا ... خداوندا

خدایا   : به هر که میوه ی سنگین عشق می دهی،شاخه ی وجودش را می شکنی. تو خود مرهم شاخه های شکسته باش .

ای خدا  : ای انیس تنهایان! مونسمان باش و ای پناه بی پناهان! پناهگاهمان شو .

خداوندا : ما مدعیان دروغین انتظار هستیم. حرف از چشم انتظاری محبوب می زنیم .

اما به اندازه ی ساده ترین دوستانمان هم گوش به زنگ آمدنش نیستیم. الفبای انتظار را به ما بیاموز و لذت انتظار را به ما بچشان .

خدایا : بر ما بی چشم و رویان نمک نشناس رحم کن! در این خانه ی جهان که میهمانیم چشم از صاحبخانه گرفته ایم و به سفره ی غذا دوخته ایم. ولی نعمتمان را به ما بشناسان

خدایا : نگاهمان را آنچنان به دنیا خیره مکن که چشم دیدن دین را نداشته باشیم .

خداوندا :  به هنرمندان ما دین و درد و درایت و به هنرجویان ما رشد و بلوغ و فراست و به نویسندگان ما عمق و غیرت و عزت عنایت بفرما


نظر

یکروز مردی با خدا قرار گذاشت تا خدا به خانه او بیاید ،

 زنگ خانه به صدا درآمد مرد باخوشحالی دوید ودر راباز کرد 

دید یک فقیری دم در است واز او کمک میخواهد مرد با عصبانیت اورا رد کرد

وگفت که منتظر خدا هستم ، برای بار

دوم  بعداز مدتی زنگ خانه به صدا درآمد مرد سریع در را باز کرد

ودید که یک فقیر دیگری است با او هم به تندی

گفت که مزاهم نشو که منتظر خداهستم و در رابست

مدتی بعد برای بار سوم زنگ خانه به صدا نواخته شد مرد با

خوشحالی بطرف در دو ید وقتی در را باز کرد دید

باز یک گدای دیگر است با ناراحتی فراوان داد زد که

منتظر خداهستم مزاحم نشو ودر را بست .

آن شب از خدا خبری نشد و مرد به خواب رفت ،

در خواب دید که خدا به سراغش آمد ،

گفت : چرا نیامدی؟

خدا گفت : سه بار آمدم و در زدم اما راهم ندادی .


نظر

خدایا...پروردگارا...کمکم کن، کمکم کن که  بتوانم پنچره ی دلم راروبه حقیقت بگشایم...

خدایا...یاریم کن که مرغ خسته دلم راکهدیری است دراین ق فس زندانی است، دراسمان آبی عشق

توپروازدهم...

خدایا..پروردگارا...یاریم کن که شوق پروازراهمیشه درخود زنده نگهدارم .....

خدایا...توخود می دانی که بدترین دردبرای یک انسان دورماندن ازحقیقت خویشتن  ورهاشدن

 درگرداب فراموشی وسردرگمی

 است...پس توای کردگار بی همتا مرا یاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببرم تابتوانم روزبه

 روزبه تو که سر چشمه تمام

 حقیقت هایی نزدیک ونزدیکتر شوم....

 

 

خدایا...همیشه گفته ام که تورادوست دارم...حالا هم باتمام وجود فریاد می زنم:

خدایا........دوستت دارم.....دوستت دارم...دوستت دارم...

خدایا،شرمنده ام اززیادی گناهانی که انجام داده ام ،شرمنده ام.

خدایا از قدر نشناسی خودم ، ازاین که هرروباعث ناراحتی تو می شوم شرمسارم.

خدایا چه بگویم ازکدامین گناهم نزد توطلب عفوکنم.خدایابه کدامین گناه اشک شرم ازدیده جاری

سازم.هروقت که خواستم زبان به حمد وثنایت بگشایم.اشک در دیدگانم جمع شدوبغض شرم

 وپشیمانی ازگناهان دیگرمجال

 سخن گفتنم نداد.

 

 

 

خدایا ،مرا ازاین منجلابی که درآن گرفتارشده ام نجاتم ده.به این پرنده ی اسیر پروبالی ده تا خودش

  راازاین قفس رهایی بخشد

 وطعم آزادی ورهایی را تجربه کند .

خدایا، مرا فرصتی ده تاپاک بودن راتجربه کنم وبتوانم حتی برای یک لحظه آنچه باشم که تومی

 خواهی

خدایا، چگونه می توانم روی به سوی تو بیاورم وزبان به حمدوثنایت بگشایم درحالی که

 خودازکرده خویش آگاهم .

چگونه می توانم دوستارتوباشم درحالی که برعهد وپیمانی که باتو بسته ام وفادارنبوده ام.

چگونه می توانم طلب عفو وبخشش کنم درحالی هنوزشعله های عصیان دردرونم فروزان است.

بارلاها،چگونه می توانم روی بهتوبه آورم درحالی که اسیرهواهای نفسانی خویشم.

بارلاها،توازعلاقه ی من نسبت به خودات آگاهی ومی دانی که چقدرمشتاق رسیدن توام ولی هروقت

  که تصمیم گرفتم که به

 سوی توبیایم گناه به سراغم آمدومراازتو دورساخت.

همیشه آرزویم این بوده است که حتی برای یک روزکه شده آنچه باشم که تو می خواهی وآنچه کنم

که تو می پسندی ولی افسوس این نفس سرکش تا کنون مجال برآورده شدن این آرزورابه من نداده است.

بارلاها، می ترسم، ازخویش وازاین سرنوشتی درانتظارمن است می ترسم.ازاین بیابان وشوره

 زاری که درپیش روی من است

 می ترسم.می ترسم که مرگ به سراغم بیا یدآرزوی رسیدن به تورااین باراوارمن بستاند.

پس ای پروردگاربی همتا  به لطف وکرم خویش مراازمرداب رهایی ده وتوانی ده خویشتن را

از هرچه بدی است پاک کنم.

خدایا به من فرصتی ده تاعاشق بودن راتجربه کنم

 

 

 


نظر

 

راه و رسم بندگی :

در زمان قدیم ؛ روزی یک شخص مومن و ثروتمند ؛ برده یا بنده و یاغلامی را خرید و به منزل آورد و در منزل از او پرسید :

نام توچیست ؟

غلام گفت : هرچه صدایم کنی !

پرسید : چه کار بلدی ؟

غلام گفت : هر کاری بگوئی ؛ انجام میدهم !

پرسید : چه غذائی میخوری ؟

غلام گفت : هر چه بدهید ؛ میخورم !

پرسید : کجا می خوابی ؟

غلام گفت : هر کجا شما بگوئی ؛ می خوابم !

آن مرد با ناراحتی گفت : تو مرا مسخره کرده ای ؟ این چه جوابهائی است که می دهی ؟

غلام گفت : مگر نه این است که من بنده شما هستم ؟

آن مرد گفت : بله !

غلام گفت : کدام بنده ای به صاحب خود میگوید : به من فلان غذا را بده و مرا فلان اسم صدا کن و فلان کار را به من بده و فلان محل را برای خواب من آماده کن و....... صاحب من شما هستید و هر کاری که خواستی با من میتوانی بکنی و کار من فقط اطاعت است .

آن مرد باخود فکر کرد و پیش خود گفت : اگر راه ورسم بندگی این است که غلام می گوید ؛ پس چطور من بندگی خدا را میکنم ؛ که هی میگویم چرا این را به من ندادی و فلان چیز را به من بده و من را اینکاره کن .... هی دستور می دهیم .....و چرا وچرا ؟....