جزتو
تابستان در حال خداحافظی بود و خنکای هوا فرارسیدن ماه مهر را نوید می داد
بچه ها ذوق و شوق عجیبی داشتند برای رفتن به مدرسه
دخترک اما ساکت و تنها توی کوچه بغض کرده بود و به هم بازی هاش زل زده بود
هم بازی هاش ، دست تو دست پدر و مادرشون برای خرید کیف و کفش مدرسه سر از پا نمیشناختند
کفش های کتانی که دیگه برای برادرش کوچیک شده بود رو دست کشید تا یکم تمیز بشه
لباس های کهنش روهم مادرش اتو کرده بود تا لااقل مرتب باشه
دخترک از برادرش تو کتاب فارسی شنیده بود که بابا آب داد بابا نان داد
آره پدر دخترک آب و نان داد اما پولی برای خریدن کیف و کفش و کتاب و دفتر نداشت
دخترک ناامید از پنجره به ریل قطاری که از نزدیکی خونشون می گذشت خیره شد
دخترک صخره های بزرگی را میدید که از کوه زندگیش ریزش کرده بود و هر آن ممکن بود قطارزندگیش به اون صخره ها برخورد کند
غروب شده بود و دهقان فداکار طبق معمول در حال رفتن به خونه که از پشت پنجره متوجه بغض دخترک میشه
دخترک تو همین افکار غرق بود که یه دفعه دهقان فداکار صداش میکنه : چه شده دخترم چرا ناراحتی ؟
دخترک که تازه متوجه دهقان فداکار شده بود بغضش ترکید و زد زیر گریه اما چیزی نگفت
دهقان اما از کیف پاره ای که تودست دختر بود ماجرا رو فهمید ، دخترک را دلداری داد و رفت
دخترک با همون افکار پریشون شب رو به صبح رسوند
اما وقتی صبح چشماشو باز کرد چیز عجیبی دید
کیف ، کفش ، لباس روپوش مدرسه ، کتاب ، دفتر .... همه چیر برای رفتنش به مدرسه اماده شده بود
میخواست ااز خوشحالی فریاد بزه ،چشماش از شادی برق می زد و ناباورانه خدا رو شکر میکرد
آره
دهقان فداکار که متوجه بغض دخترک شده بود ماجرا رو برای چند تا از اهالی محل تعریف کرد
خودش هم رفته بود و یک کیف دخترانه قشنگ برای دخترک خریده بود
کبری خانوم که سالها قبل تصمیم گرفت منظم باشه و کتاباشو زیر درخت جا نگذارد تا باران خیسش کند
، درسش را خواند و بزرگ شد و حالا شده بود خانوم دکتر ، وقتی از ماجرا باخبر شد رفت و یه روپوش دخترانه زیبا برای دخترک خرید
حسن آقا همان حسنک خودمون ، حسابی به گاو گوسفندهاش رسیده بود حالا صاحب یه دامداری بزرگ شده
، اون هم یه جفت کفش دخترانه قشنگ واسه دحترک خرید
عباس آقا پسر کوکب خانوم هم از بس غذاهای خوشمزه مادرش رو خورده بود الان شده یه کشتی گیر حسابی
؛ اونم رفت و چندتا دفتر و کتاب واسه دخترک گرفت
دخترک روز اول مهر قبل از اینکه به مدرسه بره ، اولین درس زندگیشیو خوب یاد گرفت : درس مهربونی
اون همون روز اول تصمیم گرفت تا حساب درس بخونه تا وقتی بزرگ شد بتونه درس مهربونی رو به همه ی بچه ها یاد بده
دوباره آمده ام تا سر بگذارم بر شانه های دفترم و با درخت ها و گنجشک ها به خواب بروم.
آمده ام تا دفترم را از هر چه که برای بزرگ بودن لازم است، پر کنم.
چه ساعاتی که زنگ انشایم پر می شد از کلماتی به رنگ توصیف و استعاره های کودکانه!
«مهر» دوباره با سبدی از تازه ها و تبسم ها آمده است تا دست های کودکانه ام را بگیرد و پله پله به بالاها، نزدیک کند.
مهر، از کوچه های گرم تابستان خودش را کنده است و به مدرسه رسانده است تا زنگ شروع دانایی را به صدا درآورد و برگ های زرد درختان را روی جدول ها و کاشی ها بریزد و این خود، یکی از درس های ما شود.
دوباره کتاب ها، سر بر شانه کیف ها می گذارند و کیف ها، از داستان ها و پندها و شعرها و معادله ها و جمع و تقسیم ها پر می شوند.
صبح است و دست های گرم پدر، اشتیاق کودکانه ام را تا مدرسه بدرقه می کند و بوسه گرم مادر، در صورت خاطراتم گل می اندازد.
پیچک های همیشه عاشق، از بازوان دیوار مدرسه بالا رفته اند تا از گوشه پنجره های کلاس، بر کلمات و واژه ها سرک بکشند.
گچ های سفید و قرمز و سبز و آبی، بلند می شوند و بهار علم را با شکل گلستانی پر از گل های رنگارنگ نقاشی می کنند.
دست هایم را می بویم؛ هنوز هم بوی دفتر کاهی مشق را می دهد. هنوز هم بوی لبخند معلمم را می دهد که در اولین روز مدرسه به کلاس پاشید و ما برداشتیم و در دفتر خاطرات مان گذاشتیم.
زنگ مدرسه به صدا درمی آید و صدایی در من، مرا فریاد می زند که یک بار دیگر، هفت ساله شوم و دفتر و کتابم را بردارم و بروم سر کلاس بنشینم تا خاطرات شیرین گشایش مدرسه ها را دوباره مرور کنم.
باز هم مهر شد.
چقدر دلم برای اون شوق توام با اضطراب تنگ شده . شب قبل از رفتن به مدرسه تا صبح تو خواب و بیداری بودم .اگه چند لحظه ای خوابم می برد فقط خواب مدرسه و معلمهام رو می دیدم .چقدر دلم برای همشون تنگ شده ،از بد اخلاقهاش گرفته تا خوش اخلاقهاش.امشب وقتی ذوق و شوق برادرزادم حسنا روبرای رفتن به مدرسه (پیش دبستانی ) دیدم ،اونقدر دلم گرفت .دلم می خواست من هم همین فردا برم مدرسه .برم صف بکشم . صبحگاه رو اجرا کنیم .بعد بریم کلاس و معلمها فورا شروع کنند به درس دادن و ما هی غر بزنیم بگیم حالا نمیشه از جلسه بعد شروع کنید. بعد زیباترین صدای تاریخ،همون زنگ تفریح خودمون رو می گم،به صدا در بیاد.دلم می خواست هر شب مجبور باشم درس بخونم و فردا برم پای تخته همشو تمام و کمال پس بدم .کاش دانشگاه هم زنگ تفریح داشت .کاش تو دانشگاه هم مجبور بودیم هر شب درس بخونیم و فرداش استادا ما رو ببرند پای تخته و از ما درس بپرسند. چقدر دلم می خواد کلاسهای دانشگاه هم فردا شروع می شد وما می رفتیم دانشگاه .البته کلاسها که طبق برنامه آموزش فردا شروع میشه ولی خب ما قرار نیست بریم!!!
راستی بچه ها چقدر زود بزرگ میشن و جووناچقدر زود پیر.انگار همین دیروز بودیگانه به دنیا اومد یگانه من الان می خواد بره مدرسه .و انگار همین دیروز بود که من دوم دبیرستان بودم و امتحان زبان فارسی داشتم وقتی ازمدرسه برگشتم خونه، مامانم گفت عمه شدی .الان سال آخر دانشگاهم .شکر خدا عقلم که زیاد نشده فقط تو یه چشم به هم زدن چند سالی به ظاهر بزرگتر شدم .فکر کنم چند سال بعد بیام اینجا بگم هی ننه چقدر دلم واسه دانشگاه تنگ شده و من هنوز شکر خدا عقلم زیاد نشده
باز بوی دفتر
پاک کن ها ی سفید
باز هم مهر رسید
باز هم رج زدن حرف الف
باز هم دخترکی سر به هوا.دختری گیج که نامش کبراست .
و هزاران سال است
قول ها داده به خود
و گرفته تصمیم
که دگر بار کتاب خود را
باز جا نگذارد.شب به زیر باران
آن کتاب کهنه.همچنان خیس وچروکیده و باران زده است
باز هم سال دگر
باز پاییز دگر
باز تصمیم دگر
باز کوکب خانم
چند مهمان دارد
باز هم سفره رنگین پهن است
و کدام از ماها
در پس این همه سال…
حسرت خوردن از آن سفره کوکب خانم
همچنان با اونیست؟
خوش به حال عباس
خوش به حال کبری
خوش به حال حسنک
که همه دغدغه شان.
سفره ودفتر خیس است وصدای یک بز
خوش به حال همه شان
که زما جاماندند
همه کودک ماندند
ورسیدیم ما به سرابی که هم اکنون هستیم
وغم غربت ایام گذشته است که دایم با ماست
ماه مهر
ماه مهر در حال رسیدن بود چند روز دیگر به شروع کلاس ها نمانده بود
ته مداد قرمز
همه میدونید که پیامبر (ص) عاشق خدا بود
و خدا هم عاشق پیامبر (ص) و فلسفه آفرینش هم خلاصه میشه به
حتما مناجات های عاشقانه ی زیادی
از پیامبر (ص) با خدا رو شنیدید
اما تا حالا صحبت های عاشقانه ی خداوند
با پیامبر رو شنیدید
حافظ پیامبر رو از زبان خداوند خیلی قشنگ و زیبا بیان کرده :
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
همچون نسیم صبح و سحرگاه می رود
هر کس میان صحن حرم راه میرود
از هر چه غصه دارد وغم می شود رها
هر سائلی به خدمت این شاه میرود
وقتی فرشتههای حرم بال میزنند
از سینههای شعله زده آه میرود
از کوی توفرشکرتهبه ااهمی رود
خورشید در طواف حرم، وه! چه دیدنیست
هر شب به پایبوسی آن ماه میرود
بابالجواد راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هرکه از این راه میرود
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه
می شود تقلب کرد ونه می شود سرکسی
را کلاه گذاشت.
آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش
از جلسه امتحان هم کوچکتر بود.
آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال
سختی بود ،سوالی که بیش از یک بار
نمی توان به آن پاسخ داد.
خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد،
روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها
بنویسند.
خدا کند حواسمان بوده باشد وزنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات
یادمان رفته باشد.
خدا کند که دفتر زندگیمان را جلد کرده باشیم
وبدانیم دنیا چرک نویسی بیش نیست.