سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جزتو

نظر

تو که کارنامه‌م را دیده بودی هی مشروط شده بودم، هی با واسطه آمدم پیشت تا دوباره قبولم کردی .. هی قول دادم .. هی زیر قولم زدم .. اصلا مگر خودت نگفتی صدبار اگر توبه شکستی بازآ؟

گفته بودم صاحب این صورت ِ اخمو دلی دارد به سان ِ شیشه! هی زرت ُ زرت می‌شکند؟ هی می‌خواهد کسی نفهمد که دلش شکسته .. هی می‌خواهد همه چیز را عادی جلوه دهد .. آخر از ترحم بیزار است .. آخر مغرور است .. مغرور تر از خودش ندیده است .. بگذار خیالت را راحت کنم، گند اخلاقی است که دومی ندارد! 

نه.. نگفته بودم که ضعیفم .. نگفته بودم که بی‌طاقتم .. حالا که می‌گویم .. از آن اعترافاتی است که انگار دارد جانم را می‌گیرد .. از آن‌هایی است که دارم با چشم تر می‌نویسمش .. از آن‌هایی است .. اصلا بگذر .. فقط بخوان ُ بدان طاقتم بریده .. بدان که من از ابتدا ضعیف بودم.. فراری بودم از هر چه که نمی‌توانستم با آن مواجه شم .. حالا، درست همین حالا، حس آدمی را دارم که باخته است.. که خنجر خورده است.. که.. که.. که.. اصلا این که ها چه فایده‌ای دارد وقتی غیر از آن بالایی کاری از دست هیچ کس بر نمی‌آید؟ می‌دانم.. آن بالایی همان که خدا می‌ناممش، دارد امتحانم می‌کند.. این پایینی‌ها نمی‌دانستند که من ضعیفم، تو که خوب می‌دانستی من شاگرد ِ تنبل کلاستم.. تو که کارنامه‌م را دیده بودی هی مشروط شده بودم، هی با واسطه آمدم پیشت تا دوباره قبولم کردی.. هی قول دادم.. هی زیر قولم زدم.. اصلا مگر خودت نگفتی صدبار اگر توبه شکستی بازآ؟ 

می‌دانم پررویی است .. خوب می‌دانم که حق داری .. 


نظر

شاید تنها تفاوتی که ما با بیماران سرطانی داریم این است که آنها باور کرده‌اند که خواهند مرد و خودشان را آماده می‌کنند اما ما هنوز به آن باور نرسیده‌ایم! در حالی که هر لحظه امکان دارد هر کسی بمیرد!

وارد اتاقشان که می‌شوی می‌ببینی همه با سرهای بدون مو و اندامی نحیف روی تخت دراز کشیده‌اند و به قطرات سرمشان که درون کاور مخصوص در جریان است نگاه می‌کنند و احتمالا دارند ثانیه‌های زندگیشان را می‌شمارند و تشخیصی که بالای سرشان نوشته شده دقیقا زیر اسمشان… کانسر…

همه درد مشترکی دارند در عمق چشمان همه‌ی بیماران می‌توان مرگ را دید. ناامیدی موج می‌زند در بخش…

برخی از بیماری خود اطلاع ندارند و سعی دارند روحیه خود را حفظ کنند مثل پیرمردی که سرطان ریه داشت و معتقد بود به خاطر عفونت ریه‌اش بستری است و هر روز در بخش قدم می‌زد و ورزش می‌کرد و خودش را سرحال نشان می‌داد.

علی پسر 21 ساله‌ای بود که به خاطر سرطان خون بستری بود. از بیماری‌اش مطلع بود. دوست داشتم بدانم به چه

چیزهایی فکر می‌کند وقتی می‌داند مدت زیادی زنده نخواهد بود.


شاید تنها تفاوتی که ما با بیماران سرطانی داریم این است که آنها باور کرده‌اند که خواهند مرد و خودشان را آماده می‌کنند

اما ما هنوز به آن باور نرسیده‌ایم! در حالی که هر لحظه امکان دارد هر کسی بمیرد!


مرگ خیلی نزدیک‌تر از آن چیزی هست که فکر می‌کنیم. مثل پیرزنی که دیروز مرد و من هم مرگ بیمار دیدم وقتی سی

پی آرش کردیم و برای مدت کوتاهی ضربانش برگشت خیلی خوشحال شدم اما 10 دقیقه بعد خط EKG روی مانیتورش

صاف شده بود و پس از سال‌ها مبارزه با سرطان در نهایت تسلیم شد و ملافه‌ی سفیدی رویش کشیده شد.


چهره‌ی پیرزن تخت بغلی‌اش یادم نمی‌رود که چطور با ترس نگاهش می‌کرد و شاید به این فکر می‌کرد که به زودی این


اتفاق برای او هم خواهد افتاد…


و الته تک تک افرادی که آنجا بودند روزی مرگ را تجربه خواهند کرد. اما نمی‌دانم چرا خیلی زود فراموشمان می‌شود؟

خیلی زود…

بخش انکولوژی با اینکه خیلی بخش غمگینی هست اما خوب بهت تلنگر می‌زند…








گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ 
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد 
گاه با یک غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از یک گل یاس
زندگی باید کرد 
گاه با ناب ترین شعر زمان 
گاه با ساده ترین قصه ی یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ی ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز نهان
زندگی باید کرد
گاه باید روئید 
از پس آن باران 
گاه باید خندید بر غمی بی پایان


نظر

 
 

 

باز دیشب برایم حشر خوانده ای ، می دانم.

جایی میان دل کوچکم نشسته ای و به معراجی که برای موعودت خوانده ام گوش سپرده ای ، می دانم

باز انگار مثل همه این سال ها به فرشته هایت سپرده ای که مراقبم باشند که برایم آیت الکرسی بخوانند که دوستم بدارند

مثل همه روزهایی که قهر کرده بودم که گریه کرده بودم که ناسزا گفته بودم که همه تقصیرها را گردن تو انداخته بودم و تو در آغوشم گرفته بودی و مرا به سینه فشرده بودی و برایم انشراح خوانده بودی

مثل همه دیروزها که یا من ارجوه بوده ای (1)

مثل همه امروزها که هربت الیک شده ام (2)

مثل همه فرداها که ذالمن و لا یمن هستی (3)

تو بزرگم کن ! 

خودت پوسته ام را بشکاف مثل همه شب هایی که نشسته ای در عمق جانم و در گوشم واقعه زمرمه کرده ای

تو بزرگم کن !

خودت پناه گاه امن من باش مثل همه زمان هایی که می دانسته ای ایاک نستعین نبوده ام اما فقط خودت یاری ام کرده ای

تو بزرگم کن !

باز هم مثل همیشه این روزها برایم فتح و طه بخوان به وقت غروب اسرا بخوان به وقت خواب

تو بزرگم کن !

باز هم مثل همه این سال ها نگذار آغوشت را به هوای بازیگوشی ترک کنم.

هر روزم را تو خوب گذرانده ای نگذار راه از بیراه نشناسم .

(1) دعای ماه رجب

(2) مناجات شعبانیه 

(3) دعای ماه رمضان

 


نظر

 

وَ عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَ عَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ

و بسا چیزى را خوش نمی‌ دارید و آن براى شما خوب است و بسا چیزى را دوست می دارید و آن براى شما بد است و خدا می داند و شما نمی دانید.

(سور? بقره – آی? 216 )


بابا می‌گفت مشکی غمگینه چرا وقتی این همه رنگ قشنگ وجود داره می‌خوای مشکی بپوشی؟

از موقعی که یادم میاد بابا دوست نداشت سیاه بپوشیم، جالبیش این جاست که بابا هیچوقت تو نحوه لباس پوشیدن ما اظهار نظری نمی‌کرد و می‌گفت هر چی دوست دارین بپوشیم فقط این رنگ سیاه استثنا بود.

تو نوجوانی برام طبق مد لباس پوشیدن مهم بود. بابا می‌گفت مشکی غمگینه چرا وقتی این همه رنگ قشنگ وجود داره می‌خوای مشکی بپوشی؟ منم کلی غصه می‌خوردم که چرا بابا نمی‌فهمه مشکی پوشیدن باکلاسه!

بزرگتر که شدم خودم عاشق رنگ‌ها شدم، رنگی می‌پوشیدم و گل گلی.

مانتوی مشکی نداشتم و برای رفتن به جلسات مهم اون مانتویی رو می‌پوشیدم که خیر سرم کمتر رنگی بود و هر وقت قرار بود به مراسم عزا بروم ازدختر خالم مانتو مشکی قرض می‌کردم.  مانتوهایم عجیب نبودند فقط شاد بودند، ساده و رنگی، بدون یک عالم دکمه و زیپ و سگک.

تا رسید به فوتبابا جونم، در به در دنبال مانتوی مشکی گشتم. مانتوی ساده مشکی، بدون یک عالم دکمه و زیپ و جیب اضافی و کمربند، نبود.

با اون قیافه عزادار و بی روح توی مغازه‌ها دنبال مانتو می‌گشتم، طوری شده بود که سپیده توی خیابان خانومی رو دیده بود که مانتوی مشکی ساده‌ای پوشیده، دنبالش کرده و ازش پرسیده ببخشید مانتویتان را از کجا خریده‌اید؟ دوستم دنبال همچین مانتویی می‌گردد؟ البته که از ایران نخریده بود!

 بالاخره مانتویی پیدا کردم که جینگلی بازاری نبود. مثل مانتوهای قبلیم خنک و رها نبود، اما خب بهتر از بقیه مانتوهایی دیگر بود. پوشیدمش و از آن روز به بعد فقط دوبار رنگ دیگری پوشیدم چون مانتو مشکی را شسته بودم.

حالا برایم مشکی نپوشیدن سخت شده. در کمدم را که باز می‌کنم از دیدن این همه حجم رنگ حیرت می‌کنم، می‌مانم که این من بودم؟

باورم نمی‌شود من بی اعتقاد به رنگ سیاه، منی که همیشه می‌گفتم بعد از مرگم کسی حق ندارد سیاه بپوشد، نمی‌توانم چیزی به غیر از مانتو و شال مشکی را بپوشم.

تازه می‌فهمم، بابا راست می‌گفت، مشکی رنگ غمیگنی ئه و این روزها من خیلی غمگینم.


نام:عاشق

نام خانوادگی:تنها

نام مادر:فرشته ی غم

نام پدر:کوه رنج


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

محل تولد:محراب غم

شماره ی شناسنامه:بی مفهوم

صادره از :شهر عشق_کوچه ی بدبختی_ پلاک نیستی_ طبقه ی فلاکت

جرم:عاشقی


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


محکومیت:زندگی کردن

تاریخ تولد:زمانی که با او اشنا شدم

تاریخ وفات:زمانی که تنهام گذاشت